✔️ سه سکانس وحشت
◀️ #خواندنی | #روزنامه #قانون
📅 ۲۲ #خرداد ۱۳۹۶
↩️ سکانس اول - طبق معمول، روزهای چهارشنبه را با شوق بیشتری در سرکار حاضر میشد. به محل کارش میرسد و مانند هر روز فعالیتها را طبق برنامه انجام میدهد، به ساعتش نگاه میکند، چند ساعت به پایان کار مانده، پایان کار امروز یعنی آغاز تعطیلات آخر هفته و این بازه زمانی یعنی در کنار خانواده بودن و دلخوشی!
برای انتقال یک موضوع مهم به داخل صحن #مجلس و به سراغ #نماینده مورد نظرش میرود، او را به بیرون صحن میکشاند مشغول گپ وگفت هستند که چند نفر از کارکنان دیگر نیز میآیند؛ موضوع مورد نظر را از جوانب مختلف بررسی میکنند. همهمه ای در آن جمع برپاست، هر کس سعی میکند حرفش را به مخاطبش بزند، ناگهان صدای فریاد شنیده میشود و سکوت، جمع را فرا می گیرد. صدا از راهرو کنار صحن است. سر بر میگرداند و چند لحظه بعد میبیند یکی از نیروهای حفاظت که شوکه شده و ترس در نگاهش پیداست، لنگان لنگان و در حالی که از پایش خون میرفت، داد میکشد تیر خوردم. هنوز همه جمع در شوک بودند که نفر بعد با صدای بلند و لنگان لنگان خود را به داخل راهرو کشاند، او نیز تیر خورده و ترسیده بود، او نیز مانند نفر اول اسلحه ای در دست نداشت...
سکانس دوم
ذهن او و همکاران حاضر در راهرو نزدیک به صحن به این سو رفت که شاید یکی از مراجعین که به درخواستش توجهی نشده این جنجال را برپا کرده است و لحظه ای تصور نمیکرد که مجلس کشورش درگیر یک حمله تروریستی شود.
یکی از نمایندگان که از نزدیک در بیرونی صحن در متن ماجرا قرار داشت، میخواست با ورود به محل تیراندازی در جریان اتفاقات اطراف صحن قرار گیرد. او به دنبال یک اسلحه میگشت تا بتواند با حضور در صحنه درگیری آرامش را به محیط اطراف مجلس برگرداند. مصمم به رفتن بود که عدهای مانع خروج او از راه صحن شدند. همین که حرف رفتن و نرفتن در میان آن جمع بود، ناگهان صدای تیراندازی نزدیک شد. به هر ترتیب نماینده را به داخل صحن فرستادند و در صحن مجلس را بستند و کارکنان به سمت دفاتر خود به حرکت در آمدند. ترس و وحشت برفضای سالن و میان کارکنان حاکم شده بود. چند نفری بودند، مرتب دکمه آسانسور را میزدند، هر وقت که کار فوری پیش میآمد آسانسور نیز دیرتر می آمد. سرانجام آمد، لرزان و ترسان سوار شدند، هر کسی در طبقهای که دفتر کارش در آن واقع شده بود پیاده میشد و به سمت محل کارش میرفت. آسانسور در هر طبقه میایستاد و عدهای پیاده میشدند. خبری از تیر اندازی نبود. به طبقه آخر رسید به دفتر کارش رفت. همین که در را بست صدای تیراندازی بلند شد. دیگر به فکر پایان ساعت کاری وگذراندن تعطیلات با عزیزانش نبود. آیا زنده میماند؟ سوالی که برایش به دنبال جواب میگشت. پایان این اتفاقات چه میشود. ای کاش همه اینها یک خواب بود. بعد از اندکی که دوباره به خودش آمد در را بست و به سرعت کلید را در قفل چرخاند به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد صحنه عجیبی را دید. مردم مقابل در مجلس تجمع کرده بودند و با انگشتاشاره طبقات میانی ساختمان را نشان میدادند. عجیب بود، تروریستها در این زمان کم چگونه میتوانستد به طبقات بالایی ساختمان آنهم در حالی که آسانسور در تمام این مدت مشغول به جابهجایی کارکنان مجلس بود راه پیدا کنند. به نظر میرسید صدای تیر اندازی فقط از یک جبهه نیست. چرا در لحظاتی که آسانسور در طبقات توقف میکرد هیچ واکنشی از سوی تروریستها دیده نشد. به راستی چگونه توانستند به این سرعت به طبقات بالایی برسند، دوباره در افکارش غرق شد که همکارش دستش را کشید و گفت از کنار پنجره دور شو، خدایی نکرده اتفاقی برایت می افتد.با خود میگوید مگر اتفاق بدتر از این نیز وجود دارد؟ ضعف حاصل از روزه داری، گرمای هوا، اتفاقات وحشتناک آن هم تنها چند قدم آن طرفتر و استرس موجود اجازه فکر کردن به هیچ موضوعی را نمیداد و سوالی که در ذهن بیجواب باقی میماند این بود که آیا زنده میماند؟
به خودش آمد، گوشیاش زنگ میخورد. همکارانش بودند، برای جویا شدن از حال و احوالش و روحیه دادن به او زنگ زده بودند، همکارش از زبان همکار دیگری میگفت که او دیده تروریستها از در ورودی شماره 2 وارد محوطه داخلی مجلس شدند. از او پرسید تروریستها چرا بعد از مجروح کردن ماموران حفاظت به داخل راهروی صحن نیامدند؟ آنهم در حالی که فاصله گیت حفاظت تا سالن، فاصله زیادی نیست! در پاسخ شنید خدا را شکر ماموران امنیتی توانستند درهای آهنی ورود به راهرو صحن را قبل از مجروحیت ببندند. با بسته شدن آن مسیر تروریستها باید از طریق طبقاتی که دفاتر نمایندگان در آن واقع شده بود به صحن میرسیدند.
سکانس سوم
دوباره به فکر فرو رفت. به فضاها و فواصل فکر میکرد، چشمهایش را میبندد و در ذهنش فضای ورودی تا سالن اصلی را مرور میکند. از در شماره 2 که وارد فضای مجلس میشود یک حیاط بزرگ پیش رویش میبیند و بعد از طی کردن حیاط وارد یک سالن می شود. انتهای سالن، دو مسیر وجود دارد.
سمت راست راهی است به طرف طبقاتی که اتاق نمایندگان در آنجا قرار دارد و سمت چپ نیز راهرویی است که به سمت صحن میرود. در طول این مسیر دو گیت بازرسی وجود دارد یکی جلوی در ورودی که مراجعه کنندگان را کنترل میکند و دیگری با مسافت زیاد در سالن اصلی است. یعنی میان این دو گیت یک حیاط بزرگ وجود دارد که فاصله قابل توجه و زیادی میان آنهاست.
این سوال در ذهنش به وجود میآید، مسئولیت تیمی که به عنوان پوشش دوم انجام وظیفه میکند این است که با حفظ آمادگی خود از ورود افراد بیگانه بعد از گذر از پوشش اول به داخل سالن طبقات و راهروی صحن جلوگیری کنند. پس آنها در این مدت چکار میکردند که این چند نفر به راحتی وارد شدند و اینگونه ترس را به جان همه انداختند؟! دوباره به خودش می آید، یاد عزیزانش از ذهنش عبور میکند، خدایا پایان این ماجرا چه میشود. دلش آرام نمیگیرد دوباره به سمت پنجره میرود، پرده را کنار میزند، صدای تیراندازی بیشتر از طبقه چهارم به گوش میرسد. آن طبقه تنها طبقه ای است که میتوان از طریق آن به صحن راه یافت. صدای تیراندازی قطع نمی شود. با خودش میگوید عجیب است مگر آنها چقدر فشنگ و مهمات با خود به همراه دارند که صدای تیراندازی قطع نمیشود. ناگهان صدای انفجار بلند میشود، ناخوداگاه چند قدم به عقب برمیدارد،دستش را به میزش تکیه میدهد تا تعادلش را حفظ کند. مدتی نمیگذرد که خبر انفجار در طبقه چهارم مجلس در کانالهای تلگرامی دست به دست میشود. متوجه میشود صدای انفجار کمربند انتحاری بوده که یکی از تروریستها به خودش بسته و در جلو در ورودی صحن خود را منفجر کرده است. لحظه ای سکوت و دوباره بازهم صدای تیر اندازی میآید. صدای اذان ظهر قوت قلبی میشود، یاد عزیزانش میکند، دوباره سعی میکند خود را آرام کند. صدای تیراندازی کمتر میشود از پنجره که بیرون را نگاه میکند حضور مردم و نیروهای امنیتی بیش از بیش موجب دلگرمی می شود. نیم ساعتی به سه بعد از ظهر باقی مانده، دیگر صدای تیراندازی به آن شدت شنیده نمی شود. بعد از مدتی، دیگر خبری از صدای آن تک تیرهای چند دقیقه قبل نیز نیست و ناگهان صدایی میآید و از طریق بلندگو پایان عملیات را اعلام میکند. گروههای امنیتی برای تخلیه ساختمان و آغاز عملیات چک و خنثی وارد صحنه میشوند. اتاق به اتاق به سراغ کارکنان می آیند تا آنجا را تخلیه کنند. به کارمندان توصیه میکند فقط روبه رویشان را نگاه کنند و به زمین چشم نیاندازند. راهروها خون آلود است. هر چقدر که به طبقات پایینتر نزدیک میشد خونهای پاشیده شده بر زمین نیز بیشتر بود. برخی از همکاران از شدت ترس قدرت جابه جایی و قدم برداشتن نداشتند. با هر زحمتی بود از آنجا خارج شد. غمگین بود برای افرادی که دیگر نمیتوانند عزیزانشان را ببینند. شهادت شاید موجب تسلی بازماندگانشان باشد اما شنیدن برخی حرفها و اظهارات همچون بروز یک حادثه کوچک و بیتفاوتی برخی نسبت به تلفات این حادثه قلب آدمی را پر از درد می کرد. سعی می کند همه چیز را فراموش کند و در پایان خدا را شکر میکند با وجود گذراندن یک روز سخت، بازهم فرصت حضور در کنار عزیزانش را در یک آخر هفته تلخ به او داده است.
- ۹۶/۰۳/۲۲
- ۱۲۴ نمایش