وبلاگ دو هفته نامه بیان لر

برخی از مطالب تولیدی نشریه بیان لر را در این وبلاگ بخوانید
اشتراک مطلب

وبلاگ دو هفته نامه بیان لر

برخی از مطالب تولیدی نشریه بیان لر را در این وبلاگ بخوانید

وبلاگ دو هفته نامه بیان لر

وبلاگ خبری دو هفته نامه بیان لر برای خبرها و پوشش آخرین اتفاقات استان لرستان و همچنین ارائه مطالب نشریه بیان لر راه اندازی شده است.
کانال تلگرامی دوهفته نامه بیان لر
t.me/bayanlor
شما می توانید مطالب، پیشنهادات و انتقادات خود را به تلگرام سردبیر نشریه بیان لر ارسال کنید
t.me/behzadcp
ایمیل
radiobaiaan@gmail.com

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

✔️ سه سکانس وحشت

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۵ ب.ظ

◀️ #خواندنی | #روزنامه #قانون

📅 ۲۲ #خرداد ۱۳۹۶

↩️ سکانس اول - طبق معمول، روزهای چهارشنبه را با شوق بیشتری در سرکار حاضر می‎شد. به محل کارش می‎رسد و مانند هر روز فعالیت‌ها را طبق برنامه انجام می‎دهد، به ساعتش نگاه می‎کند، چند ساعت به پایان کار مانده، پایان کار امروز یعنی آغاز تعطیلات آخر هفته و این بازه زمانی یعنی در کنار خانواده بودن و دلخوشی!

برای انتقال یک موضوع مهم به داخل صحن #مجلس و به سراغ #نماینده مورد نظرش می‎رود، او را به بیرون صحن می‎کشاند مشغول گپ وگفت هستند که چند نفر از کارکنان دیگر نیز می‎آیند؛ موضوع مورد نظر را از جوانب مختلف بررسی می‎کنند. همهمه ای در آن جمع برپاست، هر کس سعی می‎کند حرفش را به مخاطبش بزند، ناگهان صدای فریاد شنیده می‌شود و سکوت، جمع را فرا می گیرد. صدا از راهرو کنار صحن است. سر بر می‎گرداند و چند لحظه بعد می‎بیند یکی از نیروهای حفاظت که شوکه شده و ترس در نگاهش پیداست، لنگان لنگان و در حالی که از پایش خون می‎رفت، داد می‎کشد تیر خوردم. هنوز همه جمع در شوک بودند که نفر بعد با صدای بلند و لنگان لنگان خود را به داخل راهرو کشاند، او نیز تیر خورده و ترسیده بود، او نیز مانند نفر اول اسلحه ای در دست نداشت... 

سکانس دوم

ذهن‎ او و همکاران حاضر در راهرو نزدیک به صحن به این سو رفت که شاید یکی از مراجعین که به درخواستش توجهی نشده این جنجال را برپا کرده است و لحظه ای تصور نمی‌‌کرد که مجلس کشورش درگیر یک حمله تروریستی شود.

یکی از نمایندگان که از نزدیک در بیرونی صحن در متن ماجرا قرار داشت، می‎خواست با ورود به محل تیراندازی در جریان اتفاقات اطراف صحن قرار گیرد. او به دنبال یک اسلحه می‎گشت تا بتواند با حضور در صحنه درگیری آرامش را به محیط اطراف مجلس برگرداند. مصمم به رفتن بود که عده‎ای مانع خروج او از راه صحن شدند. همین که حرف رفتن و نرفتن در میان آن جمع بود، ناگهان صدای تیراندازی نزدیک شد. به هر ترتیب نماینده را به داخل صحن فرستادند و در صحن مجلس را بستند و کارکنان به سمت دفاتر خود به حرکت در آمدند. ترس و وحشت برفضای سالن و میان کارکنان حاکم شده بود. چند نفری بودند، مرتب دکمه آسانسور را می‎زدند، هر وقت که کار فوری پیش می‎آمد آسانسور نیز دیرتر می آمد. سرانجام آمد، لرزان و ترسان سوار شدند، هر کسی در طبقه‎ای که دفتر کارش در آن واقع شده بود پیاده می‎شد و به سمت محل کارش می‎رفت. آسانسور در هر طبقه می‎ایستاد و عده‎ای پیاده می‎شدند. خبری از تیر اندازی نبود. به طبقه آخر رسید به دفتر کارش رفت. همین که در را بست صدای تیراندازی بلند شد. دیگر به فکر پایان ساعت کاری وگذراندن تعطیلات با عزیزانش نبود. آیا زنده می‎ماند؟ سوالی که برایش به دنبال جواب می‎گشت. پایان این اتفاقات چه می‎شود. ای کاش همه این‎ها یک خواب بود. بعد از اندکی که دوباره به خودش آمد در را بست و به سرعت کلید را در قفل چرخاند به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد صحنه عجیبی را دید. مردم مقابل در مجلس تجمع کرده بودند و با انگشت‌اشاره طبقات میانی ساختمان را نشان می‎دادند. عجیب بود، تروریست‎ها در این زمان کم چگونه می‎توانستد به طبقات بالایی ساختمان آن‎هم در حالی که آسانسور در تمام این مدت مشغول به جابه‎جایی کارکنان مجلس بود راه پیدا کنند. به نظر می‎رسید صدای تیر اندازی فقط از یک جبهه نیست. چرا در لحظاتی که آسانسور در طبقات توقف می‎کرد هیچ واکنشی از سوی تروریست‎ها دیده نشد. به راستی چگونه توانستند به این سرعت به طبقات بالایی برسند، دوباره در افکارش غرق شد که همکارش دستش را کشید و گفت از کنار پنجره دور شو، خدایی نکرده اتفاقی برایت می افتد.با خود می‌گوید مگر اتفاق بدتر از این نیز وجود دارد؟ ضعف حاصل از روزه داری، گرمای هوا، اتفاقات وحشتناک آن هم تنها چند قدم آن طرف‎تر و استرس موجود اجازه فکر کردن به هیچ موضوعی را نمی‎داد و سوالی که در ذهن بی‌جواب باقی می‎ماند این بود که آیا زنده می‎ماند؟

به خودش آمد، گوشی‎اش زنگ می‎خورد. همکارانش بودند، برای جویا شدن از حال و احوالش و روحیه دادن به او زنگ زده بودند، همکارش از زبان همکار دیگری می‎گفت که او دیده تروریست‎ها از در ورودی شماره 2 وارد محوطه داخلی مجلس شدند. از او پرسید تروریست‎ها چرا بعد از مجروح کردن ماموران حفاظت به داخل راهروی صحن نیامدند؟ آن‎هم در حالی که فاصله گیت حفاظت تا سالن، فاصله زیادی نیست! در پاسخ شنید خدا را شکر ماموران امنیتی توانستند درهای آهنی ورود به راهرو صحن را قبل از مجروحیت ببندند. با بسته شدن آن مسیر تروریست‎ها باید از طریق طبقاتی که دفاتر نمایندگان در آن واقع شده بود به صحن می‎رسیدند.

سکانس سوم

دوباره به فکر فرو رفت. به فضاها و فواصل فکر می‌کرد، چشم‎هایش را می‎بندد و در ذهنش فضای ورودی تا سالن اصلی را مرور می‌کند. از در شماره 2 که وارد فضای مجلس می‎شود یک حیاط بزرگ پیش رویش می‎بیند و بعد از طی کردن حیاط وارد یک سالن می شود. انتهای سالن، دو مسیر وجود دارد.

سمت راست راهی است به طرف طبقاتی که اتاق نمایندگان در آن‎جا قرار دارد و سمت چپ نیز راه‎رویی است که به سمت صحن می‎رود. در طول این مسیر دو گیت بازرسی وجود دارد یکی جلوی در ورودی که مراجعه کنندگان را کنترل می‎کند و دیگری با مسافت زیاد در سالن اصلی است. یعنی میان این دو گیت یک حیاط بزرگ وجود دارد که فاصله قابل توجه و زیادی میان آن‎هاست.

این سوال در ذهنش به وجود می‎آید، مسئولیت تیمی که به عنوان پوشش دوم انجام وظیفه می‎کند این است که با حفظ آمادگی خود از ورود افراد بیگانه بعد از گذر از پوشش اول به داخل سالن طبقات و راهروی صحن جلوگیری کنند. پس آن‎ها در این مدت چکار می‎کردند که این چند نفر به راحتی وارد شدند و این‎گونه ترس را به جان همه انداختند؟! دوباره به خودش می آید، یاد عزیزانش از ذهنش عبور می‎کند، خدایا پایان این ماجرا چه می‎شود. دلش آرام نمی‎گیرد دوباره به سمت پنجره می‏رود، پرده را کنار می‎زند، صدای تیراندازی بیشتر از طبقه چهارم به گوش می‎رسد. آن طبقه تنها طبقه ای است که می‎توان از طریق آن به صحن راه یافت. صدای تیراندازی قطع نمی شود. با خودش ‎می‎گوید عجیب است مگر آن‎ها چقدر فشنگ و مهمات با خود به همراه دارند که صدای تیراندازی قطع نمی‎شود. ناگهان صدای انفجار بلند می‎شود، ناخوداگاه چند قدم به عقب بر‎می‎دارد،دستش را به میزش تکیه می‎دهد تا تعادلش را حفظ کند. مدتی نمی‌گذرد که خبر انفجار در طبقه چهارم مجلس در کانال‎های تلگرامی دست به دست می‎شود. متوجه می‎شود صدای انفجار کمربند انتحاری بوده که یکی از تروریست‎ها به خودش بسته و در جلو در ورودی صحن خود را منفجر کرده است. لحظه ای سکوت و دوباره بازهم صدای تیر اندازی می‎آید. صدای اذان ظهر قوت قلبی می‎شود، یاد عزیزانش می‎کند، دوباره سعی می‎کند خود را آرام کند. صدای تیراندازی کمتر می‎شود از پنجره که بیرون را نگاه می‎کند حضور مردم و نیروهای امنیتی بیش از بیش موجب دلگرمی می شود. نیم ساعتی به سه بعد از ظهر باقی مانده، دیگر صدای تیراندازی به آن شدت شنیده نمی شود. بعد از مدتی، دیگر خبری از صدای آن تک تیرهای چند دقیقه قبل نیز نیست و ناگهان صدایی می‎آید و از طریق بلندگو پایان عملیات را اعلام می‏‎کند. گروه‎های امنیتی برای تخلیه ساختمان و آغاز عملیات چک و خنثی وارد صحنه می‎شوند. اتاق به اتاق به سراغ کارکنان می آیند تا آنجا را تخلیه کنند. به کارمندان توصیه می‎کند فقط روبه روی‌شان را نگاه کنند و به زمین چشم نیاندازند. راهروها خون آلود است. هر چقدر که به طبقات پایین‎تر نزدیک می‎شد خون‎های پاشیده شده بر زمین نیز بیشتر بود. برخی از همکاران از شدت ترس قدرت جابه جایی و قدم برداشتن نداشتند. با هر زحمتی بود از آنجا خارج شد. غمگین بود برای افرادی که دیگر نمی‎توانند عزیزان‌شان را ببینند. شهادت‎ شاید موجب تسلی بازماندگان‌شان باشد اما شنیدن برخی حرف‎ها و اظهارات همچون بروز یک حادثه کوچک و بی‌تفاوتی برخی نسبت به تلفات این حادثه قلب آدمی را پر از درد می کرد. سعی می کند همه چیز را فراموش کند و در پایان خدا را شکر می‎کند با وجود گذراندن یک روز سخت، بازهم فرصت حضور در کنار عزیزانش را در یک آخر هفته تلخ به او داده است.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۳/۲۲
  • ۱۲۴ نمایش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی